عاشق و معشوق
عاشق همیشه جان نثار معشوق ولی بیغمگسار
عاشق حیران و ذلیل معشوق خندان بیدلیل
عاشق شود فدای عشق معشوق میخندد به عشق
عاشق دیوانه و مست معشوق «می» گیرد به دست
عاشق گوید وای ، وای مُردم از این عشق ای خدای
معشوق میبالد به خود گوید که یافتم راز درد خود
عاشق سر و پا حاضر است معشوق همیشه در دل است
عاشق ندارد راه دور بی عشق نمیماند صبور
عاشق ، همیشه کور ، کور معشوق را میجوید به دور
عاشق نمیخواهد رود این عشق پاک از بینشان
معشوق میخواهد که عشق او را برد تا سرنوشت
معشوق هم دیوانه است دیوانة عاشق خود
عشقش شیدا میکند با عشق زیبای خود
معشوق میخواهد که یار جانی شود رسوای زار
عشقش حیرانش کند دیوانه و مجنون و خار
عاشق این چنین کند خود را مجنون می کند
عشقش پاک و بیریاست دردش درمان میکند
عاشق به معشوقش رسد آنروز ، روز محشر است
معشوق بیتاب میشود زیرا که او عاشق تر است